part 25
جونگکوک از اتاق خارج شد و در را با شدت بست. صدای برخورد در هنوز در گوش ا/ت زنگ میزد. او که لحظهای پیش به نظر میرسید هیچ راهی برای فرار نداشته باشد، حالا احساس میکرد که باید تصمیمی بگیرد. اما در دلش هنوز تردید داشت. نمیخواست برای همیشه در این بازی گرفتار شود، اما جانش، احساساتش، همه چیز در تضاد بود.
میا هنوز در همان جایی ایستاده بود که جونگکوک رفته بود. نگاهش به ا/ت بود، او که تمام این مدت سعی کرده بود حمایتش کند. حالا میا از دلش میخواست که این جنگ تمام شود، اما میدانست که هیچ چیز به این سادگی نیست.
— ا/ت، فکر میکنی واقعاً میتونی از این وضعیت فرار کنی؟
ا/ت که از پنجره به بیرون نگاه میکرد، با دست لرزان پرده را کنار زد. دنیای بیرون به نظر آرام میرسید، ولی در درونش طوفانی در حال شکلگیری بود.
— نمیدونم... اصلاً نمیدونم چی میخوام.
میا به سمتش آمد و با لحنی آرام گفت:
— باید تصمیم بگیری. نمیتونی همیشه در این دور باطل بپیچید. باید این رو برای خودت تمام کنی.
ا/ت نفس عمیقی کشید و به سمت میا برگشت.
— چی میخوای بگی؟ که با جونگکوک ازدواج کنم؟ که همونطور که گفت، همهچیز رو بپذیرم؟
میا که با احساس همدردی به ا/ت نگاه میکرد، با صدای آرام گفت:
— نه... فقط میخوام بدونی که هیچ چیزی از این بدتر نیست. تو لیاقت بیشتر از اینها رو داری.
ا/ت که هنوز از کلمات میا تکان خورده بود، چشمانش پر از اشک شد.
— من میترسم میا. میترسم که دیگه هیچوقت نتونم از این شرایط بیرون بیام.
میا به آرامی او را در آغوش گرفت.
— نگران نباش. من اینجا هستم. همیشه هستم.
در این لحظه، صدای در دوباره به گوش رسید. این بار، صدای تهدیدآمیزتر و خشمگینتری از طرف دیگر در میآمد.
— ا/ت، نمیخواهی بیای؟
میا هنوز در همان جایی ایستاده بود که جونگکوک رفته بود. نگاهش به ا/ت بود، او که تمام این مدت سعی کرده بود حمایتش کند. حالا میا از دلش میخواست که این جنگ تمام شود، اما میدانست که هیچ چیز به این سادگی نیست.
— ا/ت، فکر میکنی واقعاً میتونی از این وضعیت فرار کنی؟
ا/ت که از پنجره به بیرون نگاه میکرد، با دست لرزان پرده را کنار زد. دنیای بیرون به نظر آرام میرسید، ولی در درونش طوفانی در حال شکلگیری بود.
— نمیدونم... اصلاً نمیدونم چی میخوام.
میا به سمتش آمد و با لحنی آرام گفت:
— باید تصمیم بگیری. نمیتونی همیشه در این دور باطل بپیچید. باید این رو برای خودت تمام کنی.
ا/ت نفس عمیقی کشید و به سمت میا برگشت.
— چی میخوای بگی؟ که با جونگکوک ازدواج کنم؟ که همونطور که گفت، همهچیز رو بپذیرم؟
میا که با احساس همدردی به ا/ت نگاه میکرد، با صدای آرام گفت:
— نه... فقط میخوام بدونی که هیچ چیزی از این بدتر نیست. تو لیاقت بیشتر از اینها رو داری.
ا/ت که هنوز از کلمات میا تکان خورده بود، چشمانش پر از اشک شد.
— من میترسم میا. میترسم که دیگه هیچوقت نتونم از این شرایط بیرون بیام.
میا به آرامی او را در آغوش گرفت.
— نگران نباش. من اینجا هستم. همیشه هستم.
در این لحظه، صدای در دوباره به گوش رسید. این بار، صدای تهدیدآمیزتر و خشمگینتری از طرف دیگر در میآمد.
— ا/ت، نمیخواهی بیای؟
- ۵.۱k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط